داستانک
به جهنم،همه شان بروند به درک...برای من همانقدر ارزش دارند که از روی کفشهایشان بشناسمشان و بدانم کی کدامشان کنفرانس دارند تا با سوال پشت سوال گیجشان کنم و بهشان بخندم.
همه شان سر تا پا یه کرباسند.می ایند و اظهار دوستی میکنند،ادای عاشقها را در می اورند وقتی هم که از سیر می شوند همه ی حرفها و قولهایشان را زیر پا می گذارند و میروند.تلفنشان را هم خاموش میکنند.مرده شورشان را ببرند.
حالا هم همه چیز زیر سر این پسره حمیدرضاست،هر روز یکی از همپیالگی هایش را میفرستد تا به بهانه جزوه و درس و امتحان هم که شده من را به سمت خودش بکشد.یکی نیست بگوید:پسره ی احمق اگر واقعا ریگی به کفشت نیست چرا خودت پا پیش نمیگذاری؟چرا خواستگاری نمیکنی؟
بعضی وقتها دلم میخواهد یه سیلی گرم مهمانش کنم.شاید اینطور سر عقل بیاید...
شعر و داستان...
برچسب : نویسنده : اهورا دهقان ahura1 بازدید : 569 تاريخ : پنجشنبه 7 آذر 1392 ساعت: 19:59
دیر یاد گرفته ام که زود نباید رنجید،
آسان نباید رفت،
راحت نباید فراموش کرد...
شعر و داستان...برچسب : نویسنده : اهورا دهقان ahura1 بازدید : 697 تاريخ : پنجشنبه 7 آذر 1392 ساعت: 19:27